- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه محرم
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه صفر
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه رجب
- سایت قرآنی تنـــــزیل
- سایت مقام معظم رهبری
- سایت آیت الله مکارم شیرازی
- سایت آیت الله نوری همدانی
- سایت آیت الله فاضل لنکرانی
- سایت آیت الله سیستانی
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر مطهر پدر
من هـم شبـیـه مـادرم زهـرا به سختی پا میشوم از جـای خود اما به سختی بعد از سـر تو قـاتـلـت بـال مـرا چـیـد پَـر میزنم از شـام عاشـورا به سختی آرامشم بعد از تو دیگر رخت بربست گفتم به خود میافتم از فردا به سختی آب خـوشی پـائـین نـرفـتـه از گـلـویـم من خون دل هم میخورم حتی به سختی وَ نَحنُ مَثبورونَ مَطرودونَ...ای وای قـومی نـیـفـتـادهست مثل ما به سخـتی با استـخـوانِ مـویه کـرده مـویه کـردم خود را کشاندم در دل صحرا به سختی خـورد و خـوراکـم شد لـگـد با تازیانه روز رقـیـه شـب نـشـد الا به سـخـتـی مـثل لـبان تـو تـن من هـم کـبـود است یک جای سالم میشود پـیـدا به سختی تـو روی نـی بـودی و من با تـاول پـا سـویت قـدم بـرداشـتـم بـابـا به سخـتی دامان خود را فرش راهت کردم از شوق تا از طـبق برداشـتم سـر را به سختی این حجم اشک و ناله و دلـتـنگیام را دارد تـحـمـل میکـنـد دنـیـا به سخـتی پهـلـو به پهـلـو میشوم شـاید بخـوابـم آنـگـونه که انـسـیةالـحـورا به سخـتـی کـاری نـدارد از لـبت بـوسـه گـرفـتـن من بوسه میگیرم ولی حالا به سختی جان کـنـدن راحـت به طـفـل تو نیـامد جان میکنم با این جراحت ها به سختی غـسـالـه غـسـلم میدهـد امـا به اکـراه غـسـاله غـسـلم میدهـد امـا به سخـتی
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر مطهر پدر
به جز این درد که در قسمت بازو دارم دو سه تا زخم در این گوشۀ ابـرو دارم آنـقـدَر زد که هـمـین اول عُـمـری بـابـا مثـل زهـرا شـدهام دست به پـهـلو دارم برد سنجـاق سرم را وسـط کوچه کسی در عوض لختۀ خون در دل گیسو دارم بهـر اینکـه تو بـبـافی و مـرا نـاز کـنی انـدکی جان پـدر در سر خـود مو دارم و خلاصه… کـمری تا و تنی لـرزان و دیـدهای تـار، از آن قـامـت دلـجـو دارم
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر مطهر پدر
پس از تو دام بلا قـسمت صنوبر شد کـبـوترِ سرِ دوشت پـرید و پـرپر شد بجای نـاز کـشـیدن، کـشـید مـویـم را کسی که بعد عمو شیر شد دلاور شد تـمام راه به من نـان خـشک میدادند زبس که دختر تو روزه داشت لاغر شد صدا زدم ابـتـا! کعـب نی جوابم داد! حریف من نشد و سیلیاش مکرر شد شلـوغی سر بازار دخـترت را کشت چه چشمهای بدی! عمه سوخت مضطر شد لبـم فـدای لب تو! سـرم فـدای سـرت که هرچه شد به من زار با تو بدتر شد خبر بده به نجف! شام را بههم زدهام نگـو رقـیـه! رقـیـه عـلـی دیـگـر شـد
: امتیاز
|
شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
چـون نـهـادی که بـیگـزاره شـده گــوش تــو بـیدلــیــل پــاره شـده آخــریـن راه کـه شـدهسـت فــرار اول راه و، راهِ چـــــــاره شـــــده بـی عـلـی آنـقَـدَر سَـبُـک شـده کـه لـفــظ گــهــواره گــاهــواره شــده صورت از رنگ نه، که رنگ کبود خود از این صورت استعاره شده مــوی تـو بـا حــسـاب خـاکـسـتـر کـهـکــشـانـی پُـر از سـتـاره شـده گـوشهـایت دو بیت یک غـزلـنـد غـــزلــی کـه چـهــار پــاره شــده رو به پـائـین چـنان کـشـیـده شـده که خـود گــوش گــوشــواره شـده
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر مطهر پدر
سـرت به دامـن این شـاهـزاده افـتاده ز فـرط غـصـه و غـم بیاراده افتاده کنون که نوبت من شد پدر، دو دستانم کــنــار رأس تـو بـیاسـتـفـاده افـتـاده بیا سـؤال مکـن گـوشـوارهام چه شده خـیال کن که شـبـی بـین جـاده افـتاده بگو ترک ترک زخم صورتت از چیست؟ مگو به من که کمی خط ساده افتاده! ز چرخ شکوه کنم، چون به ساربان گفتم: کـه زیـر پــای ســواره پـیـاده افـتـاده جواب داد: که ساکت شو خارجی! به رخم ببـین که نقـش دو دست گـشاده افتاده شـبـیـه مـادرت اول شـهـیـدهام بـابـا؟ گـمـان کـنـم بـه دل خـانــواده افـتـاده
: امتیاز
|
مدح و شهادت حُر بن یزید ریاحی
آزاد مردی از عرب سر در گریبان میرسد نزد حسین فـاطمه حرّ پشـیمان میرسد غمگین دل و خونین بصر، خسته ز هر جرم و خطا با سوزِ حال و نغمۀ مولا حسین جان میرسد او توبه میدارد طلب از لطف مولایش حسین بهرِ شفاعت دم به دم با ذكرِ قرآن میرسد پا در حریمِ عاشقی گم كرده حالِ سینه را پژمرده و زخمی کنون از دردِ عصیان میرسد یابد ز پـور فاطمه انوارِ درسِ معـرفت با حزن و اندوه خودش، با چشم گریان میرسد در پیش روی كودكان سرخ است روی او ز شرم آزادۀ دست حسین با اشك چشمان میرسد كشكول بر دست آمده در بارگاه شاه دین هچون گدای عاشقی بر تخت سلطان میرسد میآید از اهل حرم غم را رها سازد ولی ناگه میان خیمهها زینب پریشان میرسد اشکش روان، عمرش خزان، در این بیابان غریب از خیمههای این حرم سوز یتیمان میرسد حرّ با دلِ آزردهاش رو سوی میدان میكند جان را فدا میسازد و حرّ نزد یزدان میرسد
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در ورود به کربلا
تا که فـرمـود رسـیـدیم عـلَم را کـوبـید یک علمدار بر این خاک قدم را کوبید بـیرق افـراشته شد، بـاد تکـانـش میداد زانـویش خم شده و هست مُهَیا خانـوم بـا ادب گـفـت عـلمـدار بـفرما: خانـوم گـرد او پنـج برادر همه میچرخـیدنـد چو بزرگـیش قسم در همۀ عالم نیست پردۀ محـملش از پردۀ کـعـبه کم نیست گرچه مانند عـمو دور و بَرِ زینب بود مـادرش آه امان از دلِ زینب میگـفت هـمـۀ راه امان از دلِ زیـنب میگـفـت وای من روز دهـم شد، برادر چه کنم مـیزَنـد شـور دلـم تـاب نـدارد ایـنـجـا دل پــریــشـانـیام آداب نــدارد ایـنـجا به لبـش پـیـشِ تو لبـخـنـد نـمیآید وای حرفِ این دخترکان است از اینجا برویم ساربان تا که نرفته است بگو تا برویم دست ما نیست عطش بِین حـرم اُفتاده همۀ فکـر و حـواسم به تو باشد برگرد قبل از آنکه به سَرَت شمر بیاید برگرد کـاش دوریِ شما قسمت خواهر نـشود عزم کردی نروی کاش خزان برگردد لااقل گو که از آن جمع سنـان برگردد سایۀ روی سـرم از سـرِ اطـفـال مَـرو
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در ورود به کربلا
من ندانم چه حساب است، بیا برگردیم که دلم در تب و تاب است؛ بیا برگردیم نـام این دشـت زد آتـش به غـمآبـاد دلـم این چه خاک است؟ چه آب است؟ بیا برگردیم جلوۀ روی تو در مردمک چشم من است تا که این عکس به قاب است، بیا برگردیم نکـند بیتو از این معـرکه برگـردم من هجر، سرگرم شتاب است، بیا برگردیم بین اینان که ز صخره دلشان سنگتر است سـنگ بر آیـنه باب است، بـیا برگردیم ما همه تـشـنۀ دیدار تو و طرح عـطش نقشهاش نقش بر آب است، بیا یرگردیم دخترت چشم به من دارد و گوید: عمّه! تا عـمو پا به رکاب است، بیا برگردیم
: امتیاز
|
ورود کاروان اهل بیت علیهم السلام به کربلا
رویِ زانـویِ بـرادر پا اگـر بـگـذاشته آفـتاب انـگـار مـنّت بر قـمـر بگـذاشته دورِ او از عون و جعفر اکبر و قاسم پُر است جبرئیل اینجاست تا خانوم فرمایش کند تا حسینَش هست او احساسِ آرامش کند تاکه عباس است خانم خواب راحت میکند شکر حق در سایۀ او استراحت میکند دست او که نیست دل غم رویِ غم میریزَدَش نـامِ اینجا را مَبَر وقتی بهم میریزَدَش خیمه برپا میکنند و روضه برپا میکند ناله زد تا زد قدم: دیدی چه آمد بر سرم گفت در بینِ حرم: دیدی چه آمد بر سرم با زبـان حـال گـوید آه: بـرگـردان مرا این حرم گهواره دارد جانِ زینب بازگرد کودکِ شیرخواره دارد جانِ زینب بازگرد دختری مه پاره دارد جانِ زینب باز گرد درد وقتی چاره دارد جانِ زینب بازگرد وای از این سرزمین شیرِ رُبابت خُشک شد داد زد شامِ دهم ای وای می بینی چه شد بچهها را کرده گُم ای وای می بینی چه شد گفت با طفلانِ در آتش عـلیکـم بالفرار میزند رویِ سرش دیگر نمیدانم چه شد شعله ور شد چادرش دیگر نمیدانم چه شد ناقهاش عریان ولی جمعِ بنیهاشم نبود
: امتیاز
|
ورود کاروان اهل بیت علیهم السلام به کربلا
میرسد ناله و آه از طرف عـرش خـدا شد حـسـیـنـیه گـریه هـمۀ ارض و سما که رسید است حـسین بن عـلی کربـبلا کاروانی که پُر از نور خداوند جلیاست کاروانی که پُر از جلوه عشق ازلیاست لحظهای گشت که افتاد زمان از حرکت قبـل هر کـار همه هـاشـمیان با سرعت روضه خوان و نگران است و پریشان زینب از غـم کـربـبـلا بیسر و سامـان زینب یک به یک خیمه به خیمه همگی گشت بنا چـادر فـاطـمـیـون مـرکـز این چـادرها خـیــمـه اکـبـر لــیــلا چـه تـمـاشـا دارد این پسر ارثـیـه از کـوثـر و طاها دارد مادری بـین حـرم نـغـمه لالایی خـوانـد آب انـدازه کـافی به عـزیـزش نـوشـاند تخت شاهی رقـیه است سر دوش عـمو مثل زهراست همه هیبت او موی به مو
: امتیاز
|
ورود کاروان اهل بیت علیهم السلام به کربلا
آیـنـه در آیـنـه تـابـیـد عـالـم شـد عـلـی نَفسِ خود را دید خود را دید خاتم شد علی با علی جان میدهیم و با علی تب میکنیم آنکه اقیانوسِ آرامِ علی شد زینب است آنکه او آغاز و انجامِ علی شد زینب است ما نمیفهمیم از این اوج این اعجاز هیچ او هزاران شیرزن بود او فقط زینب نبود او ظهورِ پنج تَن بود او فقط زینب نبود شـد تــمـام آیـۀ قـالـو بـلا وقـتی رسـیـد شرحِ لیلی را اگر منزل به منزل گفتهاند شرحِ این تشریف را جمعِ مقاتل گفتهاند به حسینش که دل زینب بهدست اکبر است کَـشتیِ کـربُبلا در کـربـلا پهـلو گـرفت خواست تا پائین بیاید آسمان زانو گرفت پایِ او بـر زانـویِ مردانۀ عـبـاس بـود دورِ خود تا دید اکبر را خیالش جمع شد عون و عبدلله و جعفر را خیالش جمع شد دید فوجِ دشمنان را گفت عباسم که هست ناگهان بیحال شد گودال را وقتی که دید روضهاش اطفال شد گودال را وقتی که دید آمـد و اُفـتـاد بـر پـایِ بـرادر: بـازگَـرد شامِ غـم شد وای اکـبر را نمیبیند چرا عون و عبدالله و جعفر را نمیبیند چرا خیمه از شعله اُفتاد و عزیزی سوخت سوخت بسکه اُفتاده زمین در پا توانی نیست نیست میدَود سمتِ برادر حیف جانی نیست نیست زیرِ تیغ و نیزه میگردد جوابی حیف نیست
: امتیاز
|
ورود کاروان اهل بیت علیهم السلام به کربلا
از راه دور هـالـۀ نـوری رسـیده است یک کاروان فرشته و حوری رسیده است مشغـول ذکر و راز و نـیـازند با خـدا گویا کـلیم باز به طـوری رسیده است مهتاب رو گرفت، که زینب رسیده است بر چشم خود ستاره حجابی کشیده است از بس که این چراغ عفیف و منوّر است پـروانـه نیـز سـایـۀ او را نـدیـده است تا پـا زمین گـذاشت دل آسـمان گرفت قلب علی و فاطمه هم در جنان گرفت آیــات ابــتــدایـی مــریـم نـزول کــرد یحیی به نیزه رفت و مسیحا زبان گرفت زینب ز روی نـاقـۀ خـود تا بـلـنـد شد آه از نـهـاد حـضـرت زهـرا بـلـند شد تـا کـه صـدا زدنـد رکـابـی بـیــاوریـد فـوراً جـنـاب حـضرت سـقـا بـلـند شد آرام پــرده را عـلـی اکـبـر کـنــار زد قـاسـم غـبـار بـادیـه بـا پَــر کـنـار زد ارباب با قرائت والشـمس و والضحی پـوشـیـه را ز روی مـطـهـر کـنار زد پا بر زمین گذاشت، دلش بیقـرار شد قـلـبش به غصههای فـراوان دچار شد نم نم به گـریه آمد و چون ابـر نوبهار نـم نـم شـروع کـرد، ولی زار زار شد اینجا کجاست؟ چرا سر من تـیر میکشد ذرّه به ذرّه پـیـکـر مـن تـیـر میکـشـد فکری برای خواهـر خود کن، برادرم دارد تـمـام مـعـجـر من تـیـر میکـشـد شـأن نـزول این همه آیه شنـیـدنیاست تعـبیر خواب کودکی من نـدیـدنیاست دردی عجیب قامت من را گرفته است این سرو قد کشیده گمانم خمیدنی است اینجا برای اهل و عـیالت امان نداشت گـشـتم، به غیر حـادثۀ ناگهـان نداشت چـشمی حـریص در پی انگـشـتر آمده این قافله چه میشد اگر ساربان نداشت این حوریان که فکر اسارت نکردهاند اصلاً خـیال آتش و غـارت نـکـردهاند تا بـوده است از هـمه مسـتـور بودهاند محجـوبهاند و فکـر جسارت نکردهاند حالا بیا به خـاطر خـواهـر عـبور کن ما را ببر مدینه، از این خاک دور کن حیف از لب تو نیست به آتش شود دچار آرام قـلب مضطر خـواهر ز نـور کن
: امتیاز
|
زبانحال مسلم بن عقیل علیهالسلام قبل از شهادت
نـامـه دادم که بـیا سخـت پـشـیـمانم من از همه رانده شـدم بیسر و سامانم من بسـته رویم همه درها شده در حالی که بین این مـردم بی عـاطفه مـهـمانـم من سنگ خـوردم زِ سرِ بـام، خـدا میدانـد بی کس و یـارم و تـنها و پـریـشانم من این پـریـشـانیِ مـسـلـم که فـدای سر تو نـگــران تـو و بـی آبـیِ طــفــلانـم مـن به گمانم که تو هم عاقبتت مثل من است میهمان هستم و چندیست که عطشانم من لحـظه لحـظه متوسل به تو و ذکر توأم هر قـدم ای پـسر فـاطـمه در فکـر توأم در پسِ پردۀ این شهر فریب است فریب عادت مردم این شهر عجیب است عجیب مرد، در بینِ هـمه مـرد نـماها ایـنـجا... پسر عوسجه، هانیّ و حبیب است حبیب پـسـر فـاطـمـه برگـرد که نـامـوست را طعنۀ کوفیِ بیرحم نصیب است نصیب متوجه شدم این را که در این شهرِ نفاق هر که از آلِ علی بود غریب است غریب یادِ چشمانِ پر از مِهرِ تو تنها چیزیست که در این مهلکه تسکین و طبیب است طبیب همگـی اهل فـریـبـنـد و همه اهل نفـاق گرچه در عهد شکستن همه دارند وفاق من خـریـدار سـرِ دارم و سـردارِ تـوأم تـو عـلـیِّ من و مـن مـیـثـم تـمـار تـوأم با ادب میدهم از دور سلام از سرِ دار در ادب پــیــروِ آدابِ عــلـمــدار تــوأم یا حـسـین گـفـتـم و از بـام فـرو افـتـادم تا بـفـهـمـند که تا مرز جـنون یـار توأم قسمت این بود که لب تشنه دهم جان زِ غمت غـمِ تو دارم و تب دارم و بیـمـار تـوأم جان به راه تو اگر داد سفیرِ تو چه باک؟ جان خود را به تو سوگـند بدهکار توأم راه خود را تو عوض کن تو کجا کوفه حسین همۀ حرف من این است میا کوفه حسین یـابـن زهــرا نـگــران تــوأم و آمـدنـت نگـران تـوأم و قـصـۀ عـریـان شـدنـت ترسم این است که یک روز ببیند زینب که جسارت شده با سنگ و عصا بر بدنت ترسم این است کـفـن بهر تو پـیدا نشود ترسم این است بماند به روی خاک تنت ترسم این است به یغما رود انگشتر تو ترسم این است که غارت بشود پیرهنت وای از پیـکـر مـجـروحِ عـلی اکـبر تو وای از جـسـم لگـد مـالِ یـتـیـم حـسنت ترسم این است که قربانیِ گودال شوی نعـل تـازه بزنـند و تو لگـد مـال شـوی
: امتیاز
|
زبانحال مسلم بن عقیل علیهالسلام قبل از شهادت
انـگـار در بـهـشت خـدا پـا گـذاشـتـیـم وقـتـی قـدم به مـجــلس آقـا گـذاشـتـیـم با وحـدت عـقـیـده به کـثرت رسیدهایم اینجا بجای واژۀ “من”، “ما” گـذاشتیم امشب هر آنکه آمده مهمان مسلم است دلــدادهای بـخــاطــر دلــدار مــیرود “پیک امام ” و “محرم اسرار”میرود با نام و یاد حضرت زهرا توان گرفت جز گریه بر غریبی تو راه چاره نیست بر ظلـمهای کوفه تـوان نـظاره نیست شرمـنـدهام که نـامـه نوشـتم بیا حسین
: امتیاز
|
زبانحال مسلم بن عقیل علیهالسلام قبل از شهادت
مسلمم، دار و ندارم را به دار آویخـتند کینههای بدر و خیبر را سرِ من ریختند بـشکـند دستم، نـوشـتـم نامـه: ای آقا بیا مُلک ری آمال کوفی شد، رها شد اهلبیت از مدارِ زندگی هاشان، جدا شد اهلبیت وای اگر پایت رسد در کوفه ای آقای من یاورم با خون و جانم مکتبت را یا حسین نـشـنـوم من نـالۀ زیر لبت را یا حـسین گر بپرسد، من چگویم در جواب فاطمه ذبح کردن کار آسانی است بین کوفیان جای رهبر سیم و زر شد نور عینِ کوفیان میدهند اینجا به یک خلخال، شمشیرِ گِران اهل دنـیایـند و خود فکـر قیامت نیستند یـارِ کـفـارند و انصار امامت نـیـسـتـند گر غریب افتد کسی، گودال اینجا میکنند هر چه آید دستشان بر پیکر او میزنند وای اگر افتد اسیری دستِ این نامردها گریه را پاسخ دهند از خنده این بیدردها زیر دست و پا بیفتد هر که بیبابا شود وای از روزی که زینب با تو گردد روبرو از نوک نیزه کنی با خواهر خود گفتگو در همینجا دشمنت او را شماتت میکند
: امتیاز
|
زبانحال مسلم بن عقیل علیهالسلام قبل از شهادت
پـسـر فــاطـمـه افـتـاده ز پـا یــاور تـو پـیکـرم بـاد به قـربـان سـر و پیکـر تو با تو اینـقـدر بگـویم که دگـر کـوفه میا میزند مـوج؛ دورویی، نشود بـاور تو کوچههایش چقَدَر مثل مدینه تنگ است بـود ذکـر لـب من نـام خـوش مـادر تو جان زینب تو میا کاش ز ره برگـردی بیـم دارم به اسـارت بـرود خـواهـر تو بعد تو نیّت این کوفی بی دین این است که بـریـزند به خـیـمـه به سرِ دختر تو مـثـل تـسـبـیـح که پـاره شـود از هم آقا ترسم آن است بریزد به زمین اکـبر تو تــرس دارم بـخـنـدنـد بـه زانـو زدنـت نـکـنـد تـا که بـبـیـنـند دو چـشـم تـر تو خولی از بهر سرت نقشه کشیده برگرد قصد دارد که به خورجین بگذارد سر تو
: امتیاز
|
زبانحال مسلم بن عقیل علیهالسلام قبل از شهادت
مثل حال و روز تو بنگر پریشانم حسین بیسر و سامانم و در کوفه حیرانم حسین تشنگی از یک طرف دلواپسی از یک طرف من برای اُمّ کـلـثـوم تو گـریانم حـسـین جان من ناقابل است قربان دندان های تو گـر امـانم را بریـده درد دنـدانم حـسین نامه دادم؛ گر بیایی خون تو پای من است آه الهـی بشکـند دسـتـم پـشـیـمانم حسین روزگاری من سفیرت بودم و با اجر و قرب روزگارم را بخوان حالا ز چشمانم حسین یک شبه رأی همه برگشته و حالا ببین خانۀ یک پیر زن؛ سرداب پنهانم حسین کـوفه بـد تـا کـرده با آل عـلی از اولش اینکه میگـویم نـیا فکـر جوانانم حسین حق من این بوده که از مسلخ آویزان شوم؟ گیرم اصلا خارجی و نا مسلمانم حسین
: امتیاز
|
زبانحال مسلم بن عقیل علیهالسلام قبل از شهادت
روی بامِ قـتـلگـاهش؛ کـفـتـرِ نامـهبرت خواهشش این است، برگردی به شهر مادرت کاش میشد نامـهام آتش بگیرد بین راه یا نه؛ پیکم گم شود؛ اصلا نیاید محضرت نامههای خطّ کوفی را نخوان؛ آتش بزن کاش میشد حرفهاشان را نمیشد باورت دلخوشیهای ربابت را ببین و رحم کن زودتر برگـرد، تا زنده بمـاند اصغـرت مردمِ شهر عـلی؛ نامِ عـلی را دشمناند رحـم کن بر قـدّ و بـالای عـلیِ اکـبرت مشکهایت را حسابی پُر کن اینجا آب نیست تا مـبادا آبـروی حضرت آب آورت… پنجههای گرگها را شانه دیدم؛ رحم کن گنگ میگویم؛ زبانم لال؛ موی دخترت چشمهای مردم این شهر، خیلی بیحیاست وای، میترسم بیفـتد بر نگـاه خواهرت لااقل خونم؛ سرم؛ دفع بلا میکرد، کاش از تو و اهل و عیالت از تمام لشکـرت
: امتیاز
|
زبانحال مسلم بن عقیل علیهالسلام قبل از شهادت
آه، بد جور مرا کوفه به هم ریخت حسین همۀ شهر به یکباره سرم ریخت حسین نیست پنهان ز تو، تنها شدهام در این شهر باورم نیست که بیجا شدهام در این شهر تو نبودی که ببـینی چه شبی سر کـردم تا سحـر گـریه به تـنهایی حـیـدر کـردم وای بـر من که به غـم صحـرا شـدهای بـاورم نیست که تو یکّـه و تـنها شدهای کاش اینجا نرسی، کوفه پر از نیرنگ است کوچههاشان همگی مثل مدینه تنگ است رفته از کـف همه تاب و توانم چه کـنم نامه دادم که بـیـا، دل نگـرانـم چه کـنم نـگـرانـم نکـنـد زیـنـبـت ایـنـجـا بـرسـد تو نباشی و خودش بیکس و تنها برسد نگـرانم چه کـنـم، پـیـرهـنـت را بـردار آه آقــای غــریــبـم کــفـنـت را بـــردار چـند تا مـشک پُـر از آب بـیـاور حـتما آه لـب تـشـنـه شـدم، آب نـدادنـد بـه من کوفه در فکـر اسیرند چه بد خواهد شد خیزران دست بگیرند چه بد خواهد شد کـوفه از قهـقۀ حرملهها سرمست است کـمر قـتـلِ غـریبانۀ مهـمان بـسته است
: امتیاز
|
مدح و شهادت مسلم بن عقیل علیهالسلام
ای تـن و جـانـت سـپـر هـر بـلا کـوفـۀ تـو قـطـعـهای از کــربـلا یکتـنه خود بر سپـهـی غـالـبـی نـجـل عــقــیـل بـن ابـیطـالــبـی ای ز تـــمــام شــهــدا پــیـشتــر وصف تو از بـیـنـش ما بـیـشـتر پـیـشتـر از لــیــلـۀ مــیــلاد تــو بـوده رســول دو ســرا، یـاد تـو واقـف اســرار خــدای جــلــیــل وصف تو را گـفـته برای عـقـیل بـر پــسـر فـاطــمـه دل بـاخـتـی بـا غـم او سـوخـتـی و سـاخـتـی غـربـت تـو بـار غــم کــوچـههـا »سعی» تو در پیچ و خم کوچهها آهِ تــو در ســیــنــۀ دیــوار بــود اشـک تـو وقـف قــدم یــار بــود کوفه چه بیعار و چه بیدرد بود بین همه پـیرزنی «مرد» بود... بخت به وی کرد خطاب اینچنین: طـوعـه به مـردانگـیات آفرین! وجه خـدا شمع شـبـسـتان توست جان حسین است که مهمان توست اشک شـده مـونـس تـنـهـایـیاش خـون چـکـد از دیـدۀ دریـاییاش دیـده بـه مـکـه دل شـب دوخـتـه سـوخـتـه و سوخـتـه و سـوخـتـه گـشـته تـپـشهای دلـش یا حسین زمـزمه دارد دل شب با حـسین: ای بـه شـرف فـوق خـلـیـل خـدا ای به مـنـایت سـر و جـانم فـدا حـرمـلـه با تـیـر کـشـد انـتـظـار تـیـر کـجـا و گـلـوی شـیـرخوار تــیــر کـجــا و دل افــروخــتـــه تـیـر کـجــا و گـلــوی سـوخـتــه کـوفه مـحـل همه نـیـرنگهاست دستهگـل سنگدلان سنگهاست
: امتیاز
|
زبانحال مسلم بن عقیل علیهالسلام قبل از شهادت
به زیر تیغم و این آخرین سلام من است سلام من به حسینی که او امام من است سـلام مـن بـه مــرادم بـه سـیــدالـشـهـدا که مـقـتـدای من و شاهـد قـیـام من است حسین! ای شده موسی به حرمت تو کلیم که شور عشق تو شیرینی کلام من است چگونه صبر کنم در غـیاب حضرت تو که بیحضور تو این زندگی حرام من است اگرچه دورم از آن آستان، دلم با توست که ذکر خیر تو کار علیالـدّوام من است غروبم از غم غربت اگر چه لبریز است خوشم که عطر وصال تو در مشام من است مـرا بـه مـژدۀ دیـدار تو امـیـدی نـیـست غــم جـدایـی تـو هـمـدم مـدام مـن اسـت مگر که شهد شهـادت به جام من ریزند که در فراق تو چندیست تلخ، کام من است به راه عـشق تو من دومـین فـدایـیام و سفیر خاص توأم، این صدای عام من است به مـتن دفـتـر فـضـل مـجـاهـدان بـنگـر که در وفای تو سرلوحهاش به نام من است تـویی مــنـادی صـوت عــدالـت انـسـان که بازتـاب تو، فـریـاد نـاتـمام من است چراغ زنـدگـی من عـقـیده است و جهاد حسینیام من و این مذهب و مرام من است وجـود پـاک تو را چـشـم زخـم تا نـرسد دعا به حضرت تو کار صبح و شام من است مباش راهی کوفه به شوق دعوت خلق! در آخرین نفس این آخرین پیام من است بگـو که شـهـد شـهـادت مـرا گـوارا بـاد در این محیط که زهر ستم به جام من است خوشم که بر سر عشقت سرم رود بر باد سـر بـریـدۀ مـن پـرچـم قـیـام مـن اسـت من این چکامه سرودم که مسلم بن عقیل ز روی لطف بگوید «شفق» غلام من است
: امتیاز
|